سفارش تبلیغ
صبا ویژن






درباره نویسنده
کوثر - زئوس
کوثر
درد من حصار برکه نیست ... درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهن شان خطور نکرده است ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مهر 86
آبان 86
آذر 86
دی 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مهر 87
ابان 87
آذر 87
بهمن 87


لینکهای روزانه
پژوهشکده مطالعات راهبردی [117]
ابنا [171]
خبرگزاری رسا [154]
راهنمایی جامع جستجو [325]
آنا [150]
ایسنا [124]
خبرگزاری فارس [109]
ایونا [142]
ایرنا [108]
[آرشیو(9)]


لینک دوستان
فقط خدا رو عشقه
کودکانه
آدمک
حسام سرا
پیامبر اعظم
عشقولک
فصل سکوت
چرک نویس های یک سردبیر جوان
محمد جواد ایزد پناه
شمیم وصل
نظرات شخصی هادی بیات...
میثم اشتری
خدایان شیطانی
افسران سیاست
روزان
در هوای دوست
دیبا
دانش سیاسی
تفکر دریچه ای به سوی هستی
گنجهای معنوی
دکتر مطهرینیا
دریچه سیاست
رز سفید
حیات طیبه
مسلخ عشق
best friend
گنگانه
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
کوثر - زئوس


لوگوی دوستان


وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :112103
بازدید امروز : 6
 RSS 

کبوترانه بال گرفته ام در هوای یکریز مهربانی ات تا دست هایم را به دامن پر از کرامتت بیاویزم

 فروغ چشمهای پدر !چقدر دوست داشتنی است عطر مهربانی همیشگی ات !

تو از عشق زاده شدی و به عشق پیوسته ای . تو از تبار آیه های کوثری ، بانوی کرامت !

این قلب های ملتهب ماست که از همه جا رانده ، به سمت کرامت تو روان است .

راستی ، تو چقدر بوی عصمت می دهی !

و من برای تو می نویسم ؛ که همه ابرها بارانی تواند . تو که کبوترهای بی شماری را مهمان حرمت خواهی کرد ... گرمم کن ؛ که من از همه زمستانها سردترم و تنها خورشید تو می تواند جانم را گرم کند ...

بانو ! آمدنت ، مرهمی است بر دل های خسته ... آمدنت ،یک اتفاق شیرین است در تکرر روزهای خسته زمین ...

میلاد نور دیده رضا ، کعبه دلها ، حضرت معصومه سلام الله علیها خجسته باد !

 

 

 

 

 



نویسنده » کوثر » ساعت 10:1 عصر روز شنبه 87 آبان 11

چندی پیش در یکی از پاساژهای اطراف و اکناف قدم می زدم ، به قصد خرید نرفته بودم و خواسته و قصدم بودن با مردم بود ... در این گشت و گذاز به مسئله عجیب و دردناکی برخورد کردم که بر روی درب هر مغازه و پاساژی با خط درشتی نوشته بود " ورود بدحجاب ممنوع" ....

ولی واقعیت درشت درون پاساژ و مغازها معکوس این قضیه را نشان می داد  ... دیگر مسئله حجاب و بدحجابی و چگونگی نوع پوشش به خاطر عدم برخورد صحیح برای همه ما تبدیل به یک مسئله پیش پا افتاده و ابتدایی شده است و در ذهنمان دیگر این مسئله ای قابل کنکاش نیست . صاحب مغازه و یا پاساژ به دلیل برخورد مامورین مجبور به انجام این کار شد و در واقع حفظ ظاهر کرده و تا در ظاهر نیز بحران ایجاد نشود ... اما واقعیت چیست ؟!!!

آیا این به اصطلاح "مبارزه ی با بدحجابی " در موارد دیگر نیز اجرا می شود ، مثلا در زمان انتخابات !!!آیا ما با اینگونه تابلوها و جملات نیز در زمان انتخابات برخورد می کنیم که از پذیرفتن بدحجاب معذوریم و یا اینکه در مقابل رسانه ی ما گوش فلک رو کر می کند تا هر چه بیشتر رای دهنده پای میز رای در زمان انتخابات بیاورد و تبلیغات نیز می کند که ....

آیا نباید فکر دیگری کرد و وقت آن فرا نرسیده ؟ چرا حجاب در کشور ما به یک مسئله سیاسی تبدیل شده است ؟ کسانی که باید فرهنگ سازی کنند در چه فکری هستن ؟ الگوی ما برای اداره جامعه و حکومت چیست ، آیا مدنیه نبوی برای ما یک الگو نمی باشد ؟ در آن جامعه رسول الله چگونه با مسئله حجاب برخورد می کردند ؟ و...

و من همچنان راه می رفتم و به سئوالاتم می اندیشیدم ... با خود زمزمه می کردم ای کاش تابلوی نوشته می شد که " از پذیرفتن مسئولین بی تعهد و تخصص معذوریم"

 

 



نویسنده » کوثر » ساعت 10:53 عصر روز شنبه 87 مهر 20

  به بهانه تولدم

در گذر از میان روزگار و در سپری کردن روزمرگی، روزهایی هست که مثل تابلوی ایست برای آدم می مانند. وقتی به تابلوی ایست می رسی توقف می کنی. نفسی تازه می کنی. کوله هایت را زمین می گذاری. آذوقه ات را و آب و نانت را و توشه ات را می گردی. چیزی برای ادامه راه اگر کم داشتی تهیه می کنی. چیزی کم بود می خری و در کوله ات و در کنار بقیه توشه ات می گذاری.

در عمر روزهایی هست که مثل تابلوی ایست می مانند. مثل روز تولد.

امروز چندمین سیصدو شصت و شش روزی است که زمین به طواف خورشید رفته و من نیز سوارش بودم؟ و در این گردش چه به تور من افتاده و در چه تورهایی افتاده ام؟ به راه نجات و رشد و تعالی نزدیک تر شده ام یا نه، اشتباهی رفته و از آن دورتر افتاده ام؟

امروز، روز تابلوی ایست،‌است. ایستاده ام. خودم را بررسی می کنم. توشه ام را وارسی می کنم. چه چیز دارم؟ چه چیز دارم تا شرمنده نباشم؟

چه چیز باید کنار این توشه هایم بگذارم تا گردش روز و شب بیهوده نباشد؟

در نگاه به آنانی که مسیر را راه رفته اند می فهمم که هنوز کوله ام جای خالی دارد. آن را از بهترین ها پر خواهم کرد. بهترین ها را برخواهم گزید. جای بار دادن به زشتی ها در کوله ام نیست.

در گذر از میان روزگار و در سپری کردن روزمرگی، روزهایی هست که مثل تابلوی ایست برای آدم می مانند. وقتی به تابلوی ایست می رسی توقف می کنی. نفسی تازه می کنی. کوله هایت را زمین می گذاری. آذوقه ات را و آب و نانت را و توشه ات را می گردی. چیزی برای ادامه راه اگر کم داشتی تهیه می کنی. چیزی کم بود می خری و در کوله ات و در کنار بقیه توشه ات می گذاری.

در عمر روزهایی هست که مثل تابلوی ایست می مانند. مثل روز تولد.

امروز چندمین سیصدو شصت و شش روزی است که زمین به طواف خورشید رفته و من نیز سوارش بودم؟ و در این گردش چه به تور من افتاده و در چه تورهایی افتاده ام؟ به راه نجات و رشد و تعالی نزدیک تر شده ام یا نه، اشتباهی رفته و از آن دورتر افتاده ام؟

امروز، روز تابلوی ایست،‌است. ایستاده ام. خودم را بررسی می کنم. توشه ام را وارسی می کنم. چه چیز دارم؟ چه چیز دارم تا پیش آفتاب شرمنده نباشم؟ چه چیز دارم تا پیش مهتاب شرمنده نباشم؟

چه چیز باید کنار این توشه هایم بگذارم تا گردش روز و شب بیهوده نباشد؟

در نگاه به آنانی که مسیر را راه رفته اند می فهمم که هنوز کوله ام جای خالی دارد. آن را از بهترین ها پر خواهم کرد. بهترین ها را برخواهم گزید. جای بار دادن به زشتی ها در کوله ام نیست.

پیشنهاد شما چیست؟

 

 



نویسنده » کوثر » ساعت 2:36 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 12

این مثنوی حدیث پریشانی من استباید شتاب کرد دیگر مجال درنگ نیست...

بشنو که سوگنامه زندگانی من است

 امشب نه اینکه شام غریبان گرفته‌ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته‌ام

گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد

گفتم نرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می‌نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی‌دهد

به چشم باز فرصت دیدن نمی‌دهد

 وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

آخر کدام احمق از این عشق راضی است

 این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودنست

 حالا به حرف‌های غریبت رسیده‌ام

فهمیده‌ام که خوب تو را بد شنیده‌ام

 حق با تو بود از غم غربت شکسته‌ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته‌ام

 بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا افق

 من را به اقتضای نبودن کشانده‌اند

روح مرا به مسند پوچی کشانده‌اند

 تا این برادران ریا کار زنده‌اند

تا این گرگ صفتان جفا کار زنده‌اند

یعقوب درد می‌کشد و کور می‌شود

یوسف همیشه وصله ناجور می‌شود

 اینها نقاب شیر به کفتار می‌زنند

منصور را هر آینه بر دار می‌زنند

 اینجا کسی برای کسی کس نمی‌شود

حتی عقاب در خور کرکس نمی‌شود

 جایی که سهم من به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما می‌رویم چون دلمان جای دیگر است

ما می‌رویم هر که بماند مخیر است

ما می‌رویم گرچه از الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان جای خنجر است

 دلخوش نمی‌کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما که مسلمان ابوذر است

 ما می رویم قصه‌مان نامشخص است

هر جا رویم از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده‌ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

 ما می‌رویم نشستن با درد فاتحست

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعست

 دیریست رفتن ‌امیران قافله

ما مانده‌ایم قافل و پیران قافله

 اینجا دگر چه باب پای لنگ من نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

 بر درب آفتاب پی باج می‌دهیم

ما هم بدون بال به معراج می‌رویم

 پی نوشت یک : این روزهای بی سرانجامی که در رنج است .... آسودگی ها هم برای ماچه بغرنج است ...

پی نوشت دو : همین دیگه ...

 



نویسنده » کوثر » ساعت 10:53 عصر روز دوشنبه 87 خرداد 13

وقتی از پشت پنجره ای به بیرون نگاه می کنیم ممکنه یکی زیبایی منظره پشت پنجره رو ببینه و دیگری کثیفی شیشه پنجره را، ولی نکته اینجاست که ما در پی دیدن کدام یک هستیم ؟!!
مدتهاست مسئه ای ذهنم رو به خودش مشغول کرده که این مسئله تلنگرهای زیادی رو برام بهمراه داشت ...
مسئله من تقابل سنت و مدرنیته هست ، طرحی از یک زن مسلمان ایرانی در برزخ سنت و مدرنیته ... من در سنتها ایستاده ام  ولی نگاهم به مدرنیته است ، می خوام در این برزخ ارزشهایم رو به عنوان دختری مسلمان حفظ کنم ولی الگوهای رایج زندگی و جامعه ما گرفتار موج مدرنیته شده اند و رها شدن از این برزخ سنت و مدرنیته کار ساده ای نیست ... آیا باید پاهامو از کفش سنت دربیارم و توی کفش مدرنیته بکنم ؟!! یعنی گذار از سنت به سوی مدرنیته ... اصولا چنین گذاری ممکنه ؟!!
آیا سنت و مدرنیته تو یه حوزه واقع شدند و این گذار تو این بستر مشترک صورت می گیره ؟ و یا اینکه هر کدوم بستر جداگانه ای دارند و ما وقتی از سنتی بودن یا مدرن بودن استعفا دادیم می تونیم به اون یکی مقام دیگه  برسیم ؟؟
سنت چیه و مدرنیته کدومه ؟؟!!
آیا سنت عبارت است از مجموعه ای از باورها و نهادها و بینادهاست و مدرنیته نیز همچنین و آیا انسان در بیرون از حوزه هر یک از اینها مقام دارد و در مقطعی اولی و در مقطعی دیگر دومی را انتخاب می کند ؟ آیا انسان که حیات و ممات خود را در حوزه سنت سامان بخشیده ، این انسان و این سنت از یکدیگر قابل انفکاک هستند ؟ و آیا انسانی که در بستر مدرنیته زندگی می کنه ، این انسان و این مدرنیته یک واحد مستقل و جدایی ناپذیر نیستند ؟ آیا هویت انسان اول از سنت جداست ؟ آیا امکان دارد " انسان" یک واحد مستقل باشد و سنت یا مدرنیته هر یک واحدی مستقل باشند و این انسان سنت یا مدرنیته را برگزیند و هر موقع اراده کرد یکی را به جای دیگری انتخاب کند ؟ آیا همچون اشیایی که برای زندگی خود تهیه می کنیم ، می توان آن را فراهم کرد و یا دور ریخت ، نگاه داشت و یا به آن بی اعتنا شد ؟ آیا آنچه هویت یک انسان را تشکیل می دهد ، نام سنت و مدرنیته را نمی یابد ؟آیا مدرنیته هم وقتی مستقر می شود نیز خود تبدیل به یک سنت نمی شود ؟ ؟؟!!!!
سنت یا مدرنیته !!!
سنت یا مدرنیته !!!
سنت یا مدرنیته !!!
سنت یا مدرنیته هر کدام در حوزه خود عبارت از نامی است برای حقیقت وجودی انسانی که با هریک از اینها پیوند دارد و اصولا انسان از سنت و یا انسان مدرنیته جدا نیست انسان همان سنت است و انسان همان مدرنیته است ...
پی نوشت 1 : بنابراین انسانی که عین سنت است ، ممکن نیست در عین حال هم عین مدرنیته باشد و ممکن نیست از جانب سنت به سوی مدرنیته گذار کند مگر اینکه یکسره از سنت ببرد و یکسره دگرگون شود و انسان دیگری متولد شود و سامان خود را در فضای مدرنیته بجوید و اراده کند . آگر با هریک باشیم از دیگری جدا هستیم .
پی نوشت 2 : بنابراین روشن است که سنت همچون کفش نیست که هر  زمان خواستیم آن را از پا درآورده و مدرنیته بپوشیم
پی نوشت 3 : حال پرسش اینست ؛ آیا لازم است که از سنت جدا شده و به مدرنیته بپیوندیم ؟!!


نویسنده » کوثر » ساعت 3:51 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 22

<      1   2   3   4   5   >>   >