این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه زندگانی من است
بلکه به یمن آمدنت جان گرفتهام
گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد
گفتم نرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه مینشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد
به چشم باز فرصت دیدن نمیدهد
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
آخر کدام احمق از این عشق راضی است
من بودنی که عاقبتش نیست بودنست
فهمیدهام که خوب تو را بد شنیدهام
بگذار صادقانه بگویم که خستهام
اینها چقدر فاصله دارند تا افق
روح مرا به مسند پوچی کشاندهاند
تا این گرگ صفتان جفا کار زندهاند
یعقوب درد میکشد و کور میشود
یوسف همیشه وصله ناجور میشود
منصور را هر آینه بر دار میزنند
حتی عقاب در خور کرکس نمیشود
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما میرویم هر که بماند مخیر است
ما میرویم گرچه از الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان جای خنجر است
در دین ما که مسلمان ابوذر است
هر جا رویم از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کردهایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعست
ما ماندهایم قافل و پیران قافله
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
ما هم بدون بال به معراج میرویم
پی نوشت یک : این روزهای بی سرانجامی که در رنج است .... آسودگی ها هم برای ماچه بغرنج است ...
پی نوشت دو : همین دیگه ...