فردی به عبید زاکانی می گوید: خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبیدا این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟
گفت: میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.
خواستم بپرسم:اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا > رفتن کند... نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.
نویسنده » کوثر » ساعت 12:23 صبح روز سه شنبه 87 آذر 12
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
پی نوشت یک : در حسرت یک دعای کودکانه می سوزم
کاش در باور ناباوری این روزهای سخت ، می توانستم با خیال کودکی ام
به بی نهایت فراموشی ام برسم
پی نوشت دو :
خسته ام
خسته
.
.
.
تا بعد
نویسنده » کوثر » ساعت 3:8 صبح روز دوشنبه 87 آذر 4